ارسال شده در شنبه 17 تير 1391برچسب:, - 11:10
می گفت عاشقم، دوستش دارم و بدون او هیچم و برای او زنده هستم...!
او رفت، تنها ماند...! زندگی کرد و معشوق را فراموش کرد!
از او پرسیدم از عشق چه می دانی؟ برایم از عشق بگو...!
گفت: عشق اتفاق است باید بنشینی تا بیفتد!
گفت: عشق آسودگیست، خیال است...! خیالی خوش!!
گفت: ماندن است، فرو رفتن در خود است!
گفت: خواستن و تملک است، گرفتن است!
او رفت، تنها ماند...! زندگی کرد و معشوق را فراموش کرد!
از او پرسیدم از عشق چه می دانی؟ برایم از عشق بگو...!
گفت: عشق اتفاق است باید بنشینی تا بیفتد!
گفت: عشق آسودگیست، خیال است...! خیالی خوش!!
گفت: ماندن است، فرو رفتن در خود است!
گفت: خواستن و تملک است، گرفتن است!
گفت: عشق ساده است! همین جاست دم دست و دنیا پر
شده از عشق های زودگذر، عشق های سادهء اینجایی و عشق های نزدیک و لحظه ای!
گفتم: تو عاشق نبودی و نیستی...!!
گفتم: عشق یک ماجراست، ماجرایی که باید آن را بسازی!
گفتم: عشق درد است درد تولدی نو، عشق تولد است به دست خویشتن!
گفتم: عشق رفتن است عبور است، نبودن است!
گفتم: عشق جستجوست، نرسیدن است، نداشتن و بخشیدن است!
گفتم: عشق درد است! دیر است و سخت است!
گفتم: عشق زیستن است از نوعی دیگر...!
به فکر فرو رفت و گفت عاشق نبوده ام...؟!!
گفتم: عشق راز است، راز بین من و توست،
گفتم: تو عاشق نبودی و نیستی...!!
گفتم: عشق یک ماجراست، ماجرایی که باید آن را بسازی!
گفتم: عشق درد است درد تولدی نو، عشق تولد است به دست خویشتن!
گفتم: عشق رفتن است عبور است، نبودن است!
گفتم: عشق جستجوست، نرسیدن است، نداشتن و بخشیدن است!
گفتم: عشق درد است! دیر است و سخت است!
گفتم: عشق زیستن است از نوعی دیگر...!
به فکر فرو رفت و گفت عاشق نبوده ام...؟!!
گفتم: عشق راز است، راز بین من و توست،
بر ملا نمی شود و پایان نمی یابد، مگر به مرگ...!!!
نظرات شما عزیزان:
نويسنده
یوسف؛سنجد